روایت فتح (۱)

ساخت وبلاگ
_ "چقدر عوض شده ای"؛
مستقیما چشمهایم را نشانه می گیرد.
_ "پس کو آن دخترک سرخوش خندانی که برق چشمهایش مرا روشن می کرد... مرا می سوزاند... به من زندگی می داد؟"
خودم را جمع و جور می کنم تا از رگبار بی امان نگاهش در امان باشم. 
دلم آتش بس می خواهد. بی هیچ قطعنامه ای. او ولی در پی فتحی ناجوانمردانه است. و من به هیچ قیمت نمی خواهم سقوط کنم.
دستش را به نشانه صلحی دیرپا به سمتم دراز می کند. تند و تیز نگاهش می کنم. می خندد؛ بلند؛ با همان آهنگ سرزنده همیشگی. حس می کنم سه هزار سرباز با فشنگهای سربی، قلبم را نشانه رفته اند. من در آستانه سقوطم. او در تدارک شبیخونی دیگر:
_ "پس عوض نشده ای... فقط آن روزها خنده روی لبهایت جا خوش کرده بود... که حالا نیست... چشمهایت برق می زد... که دیگر نمی زند... و... و دیگر چه؟"
_ "و دوستت داشتم..."
_ "که حالا هم..."
_ "که دیگر نه..."
_ "..."
_ "..."
هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 236 تاريخ : دوشنبه 10 دی 1397 ساعت: 3:27