از دفتر خاطرات یک عمه (۳۰)

ساخت وبلاگ

۱. مامانش گذاشتتش پیش من و داره باهاش خداحافظی می‌کنه که بره. آرتمیس یهو یه جوری که انگار مامانش حضور نداره، برمی‌گرده به من می‌گه:

کجا می‌خواد بره؟

می‌گم:

نمی‌دونم. باید از خود مامان بپرسی.

بازم مث این که مامانش اون‌جا نیست، می‌گه:

می‌خواد بره شنا. هنوزم اینجا برام نفس گیره!...

ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 105 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 18:12