ناگهانی های پراکنده!

ساخت وبلاگ

بعد از 5 سال وبلاگ نویسی نشسته ام با خودم کلنجار می روم تا برای این نوشتنهایمان معنایی پیدا کنم! 

فکر می کنم چرا باید حرفها و فکرهایم را این جا بنویسم و یک عده، که نمی شناسمشان، بیایند در تایید یا ردشان کامنت بگذارند؟

چرا باید سرک بکشم در وبلاگ این و آن و روزانه نوشتها و تفکراتشان را بخوانم و نظرم را برایشان بنویسم؟

چه طور می توانم دوستشان داشته باشم، با شادیشان لبخند بزنم، با غصه هایشان بغض کنم، سعی کنم اگر توانستم کمکشان کنم یا دست کم به آنها آرامش بدهم؟ 

چرا کسانی که در زندگی واقعی ام حضور ندارند، در واقعی ترین لحظه های زندگی ام، در دعاهایم، این همه پررنگ می شوند؟ 

چه طور با هم صمیمی می شویم و دلمان برای هم تنگ می شود بی آن که حتی عکسی از هم دیده باشیم؟ 

چه طور با خواندن چهار کلمه حرف به هم اعتماد می کنیم و گاهی از دلمان برای هم می گوییم؟

به دوستی های طولانی ترم فکر می کنم. 

به کسانی که از اولین روزهای دنیای مجازی با من بودند. 

که هنوز هستند، با این که درگیر دنیای دیگری شده اند یا دیگر وبلاگی ندارند یا ازدواج کرده اند یا... 

ولی هنوز هستند و هنوز دوستند.

چرا باید باشند هنوز؟

چرا دوست مانده ایم؟

چرا دوستشان دارم؟

به دوستهای تازه ترم فکر می کنم؛

که زود دوست شدیم

زود اعتماد کردیم

زود نزدیک شدیم.

چرا؟

نمی دانم.

به دنیای واقعی ام فکر می کنم.

به دوستانی که بیش از ده سال است با صداقتی شگفت انگیز با همیم.

به بهار، به راضی، به اکرم.

بی اندازه به هم نزدیکیم، یکدیگر را می فهمیم، با همیم، برای هم بسیم.

چرا در فضای مجازی با آدمهای تازه ای دوست می شوم؟

به اخرین کتابی که خوانده ام - و چه قدر هم دوستش داشتم- فکر می کنم:

«چه کسی از دیوانه ها نمی ترسد؟»

به شخصیت اول داستان که چه قدر شبیه یکی از همین دوستان وبلاگی ام است!

به خودم می خندم؛ 

به دیوانگیهایم!

و از دیوانگی هایم نمی ترسم!

از این همه فکرهای پراکنده نمی ترسم.

حس می کنم دارم مثل غریبه ها به وبلاگم نگاه می کنم

و به دوستانم

و به وبلاگهایشان

و به نوشته هایم.

حس می کنم در میان همه اینها و با همه اینها غریبه ام.

غریبه ای که می ماند

که می نویسد

با زبانی که شاید هیچ کس نمی فهمد؛

حتی خودش!

نمی دانم اگر نمی نوشتم با این گلوله های آتشین چه می کردم؟

با همین گلوله ها که بی آن که کسی شلیک کرده باشد در همه تنم هستند.

که با هر کلمه ای که می نویسم یکی از آنها ذوب می شود.

و من دوباره از خودم می پرسم: «چرا می نویسم؟»

درست مثل این که بپرسم: «چرا نفس می کشم؟»

گاهی نوشته های قدیمی ام را می خوانم و از خودم می پرسم: در چه من می گذرد؟

چه قدر گاهی فکرهای عجیب و غریبی از سرم می گذشته است

چه طور جرات کرده ام بنویسمشان؟

چه طور جرات می کنم بنویسم؛ با این حجم دیوانه بازیهایم؟!

چه می شود که کسی در حال عبور، به اینجا که می رسد پایش می لغزد؟ 

که می نشیند روی همین زمین خاکی و واژه های مرا یک به یک برمی دارد و در دامنش می ریزد؟ 

مثل کودکی که سنگهای داغ را از کف زمینی تشنه جمع می کند!

آه! چه می نویسم!

چرا می نویسم؟

چرا با هر نفسم یک واژه، گاهی هزار واژه دارم؟

چرا نوشتن را به عهده خودم نگذاشته اند؟

چرا این واژه ها این قدر گستاخ و افسارگسیخته اند؟

چه کسی گفته است که همه وجود مرا تسخیر کنند؟

چه کسی از آنها خواسته است که به دنیای من قدم بگذارند؟

آه! چه می نویسم؟!

بگذار این خیال سرکش هم ناتمام بماند!

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 217 تاريخ : جمعه 2 تير 1396 ساعت: 1:47