خب که چی؟

ساخت وبلاگ

توصیه نمی کنم این پست را بخوانید! اصلا بگذارید این طوری بگویم: توصیه می کنم این پست را نخوانید. به خصوص اگر دانشجو هستید و به خصوصتر اگر دانشجوی پرانگیزه ای هستید که به زندگی و آینده امیدوار است!


نخوانید! دهانتان تلخ می شود. دیگر خود دانید!


برای من درس خواندن و ادامه تحصیل دادن همیشه جزء اولین انتخابهایم (بلکه تنها انتخاب اولم) بوده است. همیشه با عشق (عشق به معنی واقعی کلمه) به مدرسه و دانشگاه رفته ام و تمام هم و غمم را صرف آموختن و استفاده از آموخته ها و یاد دادن به دیگران کرده ام. هیچ وقت مثل دخترهای دیگر به جاده خاکی نزده ام. همیشه دنیای مرا کتابهایم می ساخته اند و من هی تشنه تر و تشنه تر شده ام تا بیشتر و بیشتر بیاموزم و از آموخته هایم بیشتر برای ساختن یک زندگی بهتر برای خودم و دیگران استفاده کنم و همیشه هم این کار را کرده ام. دست کم تا به حال که این طور بوده است.


از وقتی وارد دانشگاه شدم (و آن قدر همان جا ماندم که دانشگاه به نامم سند خورد!!!) دیگر نمره و جلب توجه استاد هم برایم مهم نبود. فقط می خواستم بیشتر و بیشتر یاد بگیرم. هیچ وقت به کتابهای درسی که اساتید به عنوان منبع یک درس معرفی می کردند اکتفا نکردم. همیشه بیشتر و گسترده تر خواندم چون می خواستم بیشتر بدانم. هیچ وقت گردنم را جلوی هیچ استادی کج نکردم و درخواست نمره بیشتر ندادم. همیشه موقع اعلام نمرات، به دست و پا زدن همکلاسیهایم برای گرفتن یکی دو نمره بیشتر از استاد، می خندیدم و به آنها می گفتم: چند سال دیگر اصلا یادتان نمی آید درسی با این عنوان پاس کرده اید چه برسد به این که چه نمره ای گرفته اید. اما اگر واقعا بیشتر از نمره ای که گرفته اید یاد گرفته باشید هیچ وقت از یادتان نمی رود و تنها چیز ارزشمندی که از دانشگاه برایتان می ماند همین است و بس!


در دوره لیسانس، اکثر بچه های کلاس رتبه های خوب کنکور بودیم و طبیعتا رقابت تنگاتنگی در کلاس برقرار بود. خیلی از بچه ها تمام طول ترم را درس می خواندند و همه چیز را برای شب امتحان نمی گذاشتند. اساتید دانشگاه ما به اهمیت دادن به کارهای عملی و پژوهشی معروف هستند و ما برای هر دو واحد درس کلی کار سرمان می ریخت که البته به بهترین نحو انجام می دادیم و از انجامش لذت می بردیم. البته شیطنتهای داخل و خارج کلاس هم سر جایش بود. ولی درس هم درست و حسابی می خواندیم و با اساتید روابط محترمانه و در عین حال صمیمانه ای داشتیم.


در دوره ارشد، در همان دانشگاه، یازده نفر در یک کلاس بودیم که پنج نفرشان معلم بودند و البته باز هم همه اهل درس خواندن و رقابتهای شدید و حتی گاهاً خصمانه! من مثل همیشه خودم را از دامن رقابتهای سالم و ناسالم بیرون کشیده بودم و خودم را فقط با خودم مقایسه می کردم. پایان نامه ام را با استاد جوانی گرفتم که وقتی ترم 3 لیسانس بودم و او ترم 3 دکتری بود، یک کلاس فوق العاده خوب با او داشتم و حالا که شده بود استادیار گروهمان، مثل خیلیهای دیگر آرزویم بود استاد راهنمایم باشد و شد. 


سخت کار می کردم، مقاله می نوشتم، درس می خواندم، کنفرانس می دادم، سر کلاسهای چرت و پرت اساتیدی که چیزی بیشتر از آنچه در دوره لیسانس گفته بودند نداشتند می نشستم تا بی احترامی نکرده باشم و سعی می کردم از کتابهایی که خوانده بودم و استادها نخوانده بودند بگویم تا بلکه کلاس کمی از دوره لیسانس فاصله بگیرد. البته کلاسهایی هم بودند که با همه عشقم در آنها شرکت می کردم و بسیار می آموختم. به هر حال به هر کس عنوان وزین استاد را داشت احترام می گذاشتم هر چند کم کم می فهمیدم خیلی از آنها نه به لحاظ اخلاقی و نه به لحاظ علمی استاد نبودند. ولی دست کم به عنوان استادی و ریش سفیدیشان شاید، احترام می گذاشتم.


دوره دکتری هم باز در همان دانشگاه و با تلاشی مضاعفتر و اساتیدی بی سواد تر از قبل شروع شد. کلاس خوبی داشتیم. 5 نفر بودیم که در صلح و صفای واقعی در کنار هم می نشستیم و برای دور زدن اساتید نقشه می کشیدیم و... به طور کل انتظار چندانی از اساتید نداشتم. به جز یکی دو نفر، بقیه یا سواد به روزی نداشتند یا داشتند و نمی خواستند رو کنند. من فارغ از آنها با استاد راهنمای خودم کار کردم و موفقیتهای زیادی به دست آوردم. روزمه ام پر شد از مقاله های علمی پژوهشی از معتبرترین مجلات رشته، کتابهای نسبتا پرفروش، سابقه کار و... 


و حالا به عنوان یک نیمچه دکتر، که در آخرین ترم مجاز تحصیلی ام به سر می برم و منتظرم مقالات پایان نامه ام برسد تا دقاع کنم، به گذشته ام نگاه می کنم و از خودم می پرسم: خب که چی؟


25 سال از عمرم را صرف درس خواندن کردم. خب که چی؟

الان دارم در یک دانشگاه با دانشجوهای دهه هفتادی که هیچ علاقه ای به درس خواندن ندارند و اصلا معلوم نیست هدفشان از زندگی چیست (چه برسد به درس خواندن) و همه فکر و ذکرشان پسرهای دور و برشان است و خیلیهایشان گستاخ و جسورند سر و کله میزنم و همه سعیم را می کنم تا دانشجوهای باسوادی تحویل جامعه بدهم و رنجی را که از اساتید بیسوادم کشیدم به آنها ندهم. بعد خود انها اصلا عین خیالشان هم نیست و سر کلاسی که من دارم از همه ی خودم مایه می گذارم تا چیزهای به درد بخوری یادشان بدهم، همه حواسشان به ساعت 11 است که کلاس تمام می شود و می توانند دور هم بنشینند و چرت و پرت بگویند و هی باید در جواب خسته نباشیدهای معنی دارشان لبخند بزنم و بگویم: خسته نیستم! شما خسته نباشید! و بعد درس را ادامه بدهم! و... خب که چی؟

که بعدا بروند شوهر کنند و اصلا انگار نه انگار که یک زمانی سر فلان کلاس نشسته اند و استادشان خودش را جر داده است تا چیزی به آنها یاد بدهد؟

که با پارتی بروند سر کار و به خاطر چرتهایی که سر کلاس زده اند هیچ چیز بلد نباشند و بیسواد مسوولیت دار دیگری به کشورم اضافه شود؟

که مدرکشان را توی سر خواستگارشان بکوبند که من دررررررس خوانده ام و قیمتم بالا رفته است و مهریه ام فلان قیمت شده است؟


این همه عمیق و مستمر درس خواندم و پژوهش انجام دادم و چیز یاد گرفتم. خب که چی؟

که حالا بگویند بیش از حد فارغ التحصیل داریم و کار نیست؟

که هر که پارتی اش بیشتر کارش بیشتر؟

که بگویند خانم دکتر رزومه تان خیلی قوی است، باعث افتخار است که در خدمتتان باشیم اما... 

(و ته امایشان این باشد که تا وقتی فک و فامیل خودمان هستند شما چرا؟)

که آن قدر فارغ التحصیلها در هر رشته ای زیاد باشند که مجبور شوی تدریس با ساعتی فلان تومان را قبول کنی چون تو بگویی نه آن قدر هستند که بگویند بله و کار از دستت رفته است؟

که اگر مناعت طبع داشته باشی و تن به هر کاری و با هر حقوقی ندهی، خانه نشین شوی و...


یعنی عمرم را برای این گذاشتم؟ برای سروکله زدن با دانشجوهای بی هدف و دنبال کار دویدن و...

خب که چی؟


این همه به مردم مشاوره بدهم که با بچه ها این طور رفتار کنید و آن طور برخورد نکنید و... و همه به به و چه چه کنند که: «خانم دکتر مرسی به خاطر وقتی که گذاشتید و راهنماییهای ارزنده تان» و بعد دفعه بعدی که بچه شان بهانه گیری کرد بزنند توی دهانش که حوصله ام را بردی و از دست تو دق می کنم و... و بعدتر دوباره: «خانم دکتر شما کمکم کنید، خیلی نگرانم. بچه ام ال شده است و بل شده است و نمی دانم با او چه کار کنم و وظیفه مادری بدجور روی دوشم سنگینی می کند و فقط شما با دلسوزی کمکم می کنید و...» و بعد دوباره این سیر هی ادامه پیدا کند. خب که چی؟


و این همه ادعای تخصصم بشود و این همه کتاب خوانده باشم و این همه دانشم را با تجربه گره زده باشم و چند ماه دیگر هم رسما دفاع کنم (اگر بکنم!) و رسما دکتررررر تعلیم و تربیت بشوم و بعد جامعه ام پر باشد از بچه های بزهکار، بچه های بدسرپرست، بچه های معتاد، بچه های بی هدف، بچه های پر از استرس و اضطراب. خب که چی؟


و حالا:

من که مانده ام بین ترک تحصیل (که ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است) یا تحمل این چند ماه باقیمانده و گرفتن مدرکی که بعدش نمی دانم به چه دردم می خورد؟ 


من که مانده ام تدریس در دانشگاه را صرفا به خاطر اسم و رسمش ادامه دهم یا همه چیز را رها کنم و بروم دنبال دلم که عاشق کار با بچه ها و نوشتن و کتاب خواندن و کارهای هنری و ادبی است و دنیایش را همین چیزها رنگی می کند؟


من که مانده ام با یک دنیا از احساسات متناقض به زندگی، به دنیا، به آدمها، به همه چیز و نمی توانم با خودم حتی کنار بیایم!


من که اگر هزار بار دیگر هم به عقب برگردم می دانم فقط و فقط با درس خواندن و یادگرفتن و کتاب خواندن و تجربه کردن راضی می شوم و نمی توانم مسیر دیگری را انتخاب کنم ولی حالا با یک دنیا «خب که چی؟» به گذشته ام نگاه می کنم.


من که سالهای طولانی بعد از نوجوانی ام دچار بحران هویت شده ام و نمی دانم در این دنیا چه جایی دارم و باید کجا باشم و کجا بروم؟


من که اعتمادم را به آدمهایی که باورشان کرده بودم از دست داده ام و...


من با همه ی این اوضاع، چه باید بکنم که به یک «خب که چی دیگر» منجر نشوم؟!

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 230 تاريخ : سه شنبه 6 مهر 1395 ساعت: 14:48