به قول دختر خوب حاوی مطالب حوصله سر بر!

ساخت وبلاگ

می خواستم در وبلاگی کامنت بگذارم اما حوصله اش را نداشتم. دلم بدجور گرفته بود؛ به خاطر همه روزهای بدی که در سه سال اخیر تجربه کرده بودم. نشستم بی توجه به متن آن پست، یک کامنت بلند بالا خطاب به مدیر وبلاگ و در توصیف حال خرابم نوشتم و حجم بغضم هی بیشتر و بیشتر شد. در نهایت هم به جای دکمه ی ارسال کامنت، روی ضربدر بالای صفحه کلیک کردم و گوشی را انداختم یک طرف. از همان اول هم که نوشتن آن کامنت را شروع کرده بودم، قصد ارسالش را نداشتم! فقط می خواستم با یک فرد غیرتکراری حرف زده باشم؛ بی آن که حرفهایم را بشنود، قضاوتم کند، دلداری ام بدهد، راه حل پیشنهاد کند یا ... 

نه این که در دنیای واقعی آن قدر تنها و بی کس باشم که نتوانم برای کسی درددل کنم. اما برای من شرایط ایده آل درددل کردن، آن است که مخاطبم بعد از شنیدن حرفهایم دیگر وجود خارجی نداشته باشد! و البته اقرار می کنم که در آن شرایط خاص، دلم می خواست با آن فردِ به خصوص در مورد نگرانی ها و اضطرابهایم حرف بزنم، اما حاضر نبودم عواقب آن را بپذیرم!

هنوز هم دلم گرفته است و نتوانسته ام/ نخواسته ام با کسی در این مورد حرف بزنم. پرم از سوالهای بی جواب، از ترسها و نگرانی های طولانی، از یک جور خاص تنهایی که مربوط به نداشتن حامی و دوست نیست، بلکه مربوط به ناتوانی در به نتیجه رساندن کارها و حل مشکلات است! ناامید نیستم اما احساس سرد و آزاردهنده ای در وجودم جولان می دهد و مدام به من می گوید همه چیز در زندگی ات اشتباه و بی نتیجه است؛ همه چیز!

نه این که مثل افسرده ها چمباتمه زده باشم گوشه اتاقم و دم و دقیقه گریه و زاری راه بیندازم و نتوانم کارهای روزمره ام را انجام دهم؛ نه! همه چیز طبق روال معمول پیش می رود به جز دل من که با بغضی تمام نشدنی دست و پنجه نرم می کند؛ بغضی شبیه یک تومور بدخیم که هی بزرگتر می شود و اگر اوضاع همین طور پیش برود یک روز، نه تمام خودم، که تمام زندگی ام را می گیرد.

من به این شکل زندگی عادت ندارم! عادت ندارم درگیر مساله ای باشم که نه در به وجود آمدن آن مقصرم و نه با همه تلاشهایم توانسته ام حلش کنم! این برایم خیلی سخت است، خیلی گران است که مساله ای باشد، همه تلاشم را کرده باشم و حل نشود! من به این عادت کرده ام که محکم و پرقدرت بایستم، امیدم را از دست ندهم و با نیروی توکل و اراده مشکلات خودم و کسانی که عاشقانه دوستشان دارم را از سر راه بردارم. اما حالا دیگر نه دعاهایم جواب می دهد و نه تلاشم! 

تواناییهایم قابل مقایسه با سه سال قبل نیست. جرأت و اعتماد به نفسم خیلی بیشتر شده است؛ چیزی که همیشه فکر می کردم برای موفقیت بیشتر به آن نیاز دارم. حالا دارمش. اما هنوز لکه های سیاه و پررنگی وجود دارند که پیش از این هرگز نبودند و گویا بعد از این هرگز از بین نمی روند.

من نتوانستم از پس دفاع به موقع پایان نامه ام بر بیایم، نتوانستم شرایط شغلی ام را آن طور که می خواهم مدیریت کنم، نتوانستم برای بهبودی «او» کاری بکنم، نتوانستم زندگی آن دیگری را از این وضع بد در بیاورم، نتوانستم مشکل خ را حل کنم، نتواستم با احساسات منفی و ترسهایم کنار بیایم و به کسی اعتماد کنم. 

احساس ضعف نمی کنم، نتوانستن لزوما به معنای ضعف داشتن نیست. من همه تلاشم را کردم و به سخت ترین شکل ممکن برای همه این چیزها (البته جز مورد آخر که حتی ترسیدم به آن فکر کنم) جنگیدم. اما بخت یارم نبود. چیزهای زیادی بود که از قدرت و کنترل من خارج بود. دیگران تلاشم را تحسین کردند اما من از درون شکستم. چون نتوانسته بودم. 

اگر ضعفهایم دلیل این نتوانستن بود این همه دلگیر نمی شدم. ضعف اگر باشد همه توانم را جمع می کنم تا از بین برود. همین کار را هم کردم. هر کجا ضعفی بود به قوت تبدیلش کردم. اما هیچ چیز در دنیای بیرونی عوض نشد. هیچ چیز دست من نبود. از من کاری برنمی آمد. از منی که همه مشکلات زندگی جلویم خم می شدند! از منی که منبع انرژی مثبت و آرامش و همدلی با بقیه بودم و تکیه گاهشان. حالا خودم فروریخته ام و هنوز نمی خواهم برای بلند شدن آویزان کسی باشم؛ حتی آنهایی که دستم را گرفته اند!

بغض دارم؛ بدجور بغض دارم ... و نمی دانم با ادامه این راه چگونه سر کنم!

+ این پست رمزدار بود، ولی بی دلیل تصمیم گرفتم بی رمز باشد!

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 241 تاريخ : يکشنبه 18 تير 1396 ساعت: 6:41