پست تستی!

ساخت وبلاگ

الف) نمی دانم به قبر تو هم نور ببارد یا نه سقراط! آخر تو که مشکوک به پیامبر بودنی، تو که «سروش معبد دلفی»، داناتر از همه معرفی ات کرده است، تو که اگر ولت می کردند دو روز سر پا ایستاده بودی و در تفکراتت غلت می خوردی، چه طور اعتقاد داشتی ریشه همه رذایل اخلاقی نداشتن معرفت و شناخت است؟ دلت خوش است ها! مثلا الان فکر کرده ای من خودم نمی دانم فلان کارم غلط است و چه پیامدهایی برایم دارد؟ پیامدهایش را به چشم خودم ندیده ام؟ اما باز انجامش می دهم! حالا بیا بگو لابد معرفتت آن قدر که باید عمیق نیست! واقعا که! سقراط؟!

+ ایضا دارم از دست یک دوست وبلاگی حرص می خورم که خودش متوجه همه چیز هست و باز برای ادامه مسیرش توجیه می آورد. خیلی نگرانش هستم. امیدوارم بتواند تصمیم درستی بگیرد.

+یک بار هم مراجعی داشتم که هر چه را من می خواستم به او بگویم خودش می دانست ولی باز کار خودش را می کرد! یک بار وسط جلسه به طور ناگهانی هوس کردم کفشم را در بیاورم و تا می خورد بزنمش! 

ب) آن قدر نوزاد خونم پایین آمده است که با بغل کردن دُرسا و با دانلود و تماشای مداوم عکس پروفایل فاطمه که نوزاد فامیلشان بود هم خوب نشدم. باید در گروه تلگرامی ام اعلام کنم از این به بعد هر کس از من مشاوره می خواهد، اول باید یک عکس از نوزادی بچه اش برایم بفرستد! 

+ کسی بگوید ان شالله قسمت خودت نگفته است ها! &(

+ هر قدر نوزاد خونم پایین آمده، همان قدر واژه های خونم بالا رفته است. کلی خودسانسوری می کنم و با این وجود همین دیروز 4 تا پست گذاشته ام و از 16 روز مرداد فقط 4 روزش را چیزی ننوشته ام!

ج) «ح» دقیقا 11 سال و 1 ماه و 1 روز از من کوچکتر است! این را چند شب پیش در حین چت کردن با او کشف کردم! خوشم آمد از این همه یکی که پشت سر هم ردیف شدند! البته تاریخ تولدش را از قبل می دانستم ولی از این بعد به آن توجه نکرده بودم! گذشته از این موضوع، نزدیک شدن تولدش مرا به روزهای خوش بچگی ام برد. به آن وقتهایی که مادرش باردار بود و من و هدی کلی ذوق می کردیم و برای تولدش روزها را می شمردیم و بی آن که سر پیاز یا ته پیاز باشیم برایش اسم پیشنهاد می دادیم! به آن وقتهایی که عین اجاق کورها، برای زبان باز کردنش، راه افتادنش، کج و کوله راه رفتنش، گریه های الکی اش، حرفهای بامزه اش غش و ضعف می کردیم. جزء اولینها بود و تولدش خاطره ای خوب است.

د) فکر کن همه مهره هایت را روی صفحه بازی زندگی ات چیده ای، سالها در موردشان فکر کرده ای، هی جایشان را عوض کرده ای، برخی از مهره ها را دور انداخته ای و مهره های جدیدی به جایشان گذاشته ای و آن قدر آزمون و خطا کرده ای تا بالاخره هر کدامشان درست همان جایی قرار گرفته اند که می بایست باشند. با همین شکل چینش مهره ها ادامه داده ای، به این شکل خو گرفته ای، داری بازی ات را می کنی که ناگهان یک نفر صفحه بازی قرص و محکم خودش را بر می دارد می آورد و می گوید: اصلا بیا مهره هایمان را با هم روی یک صفحه بچینیم! =(

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : پست,تستی, نویسنده : behappy1 بازدید : 259 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 15:08