پاره ی تنم!

ساخت وبلاگ

نمی دانم بغض من سنگین تر است یا بغض دخترک لواشک فروش که هم باید لحن و نگاهش به اندازه کافی ترحم برانگیز باشد تا بتواند لواشکهایش را بفروشد و هم برادر کوچکش را که مثل ابر بهاری گریه میکند آرام کند و هم او را وادارد حتی در حالی که نه گریه اش بند می آید و نه بلد است خودش را وسط اتوبوس در حال حرکت نگه دارد، لواشکهایش را بفروشد!


چشم از پسرک برنمی دارم. به زحمت می شود گفت ۴_۵ ساله است. تقریبا همسن مهدی و سارای خودمان. در همان سنی که مادرش باید بیاید بگوید بچه ام لجباز و خودسر است و با بچه های دیگر نمی سازد و سر هر چیز بیخودی گریه و زاری راه می اندازد! یا بپرسد به نظرتان بگذارمش مهد یا خودم با او کار کنم یا...


نگاهش می کنم و به یاد مهدی می افتم که با هم اژدهابازی می کنیم و او، که بچه اژدهای پرزور من است، به جنگل می رود و خرس شکار می کند تا من، که مامان اژدهای مهربانش هستم، برایش لواشک خرس درست کنم! سارا را به یاد می آورم که خودش را در بغلم گلوله می کند و می گوید: خاله تو چه قدر مرا دوست داریها! و وقتی می پرسم تو از کجا فهمیدی می گوید چون خیلی لوسم می کنی!


یعنی هیچ کس به فکر لجبازی ها و گریه های بیخودی این پسرک نیست؟ کسی نیست که برایش لواشک خرس یا ببر یا پلنگ یا هر چیز دیگری درست کند و برای شیرین زبانی اش غش و ضعف برود و دم و دقیقه او را بچلاند و.... ؟


نگاهم با پسرک از اتوبوس پیاده می شود؛ دلم هم! اما بغضم ایستگاه به ایستگاه، خیابان به خیابان همراهم می آید و من در تمام مسیر به پیشوند بلندبالای نام "وطنم" فکر می کنم! =(

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 233 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 21:42