نمی دانم چه عنوانی بگذارم!

ساخت وبلاگ

۱. حاج آقا فرمودند: مجردهایی که امکان ازدواج ندارند سعی کنند در خودشان قابلیتهای مربوط به همسری و والدی را به وجود آورند تا از همان ثوابها و مواهب الهی که همسرها و والدها دارند برخوردار شوند! و من به مادری فکر کردم که دو هفته است دارم در گوشش می خوانم تا راضی اش کنم روزی ۲۰ دقیقه ناقابل با بچه اش بازی کند و  هی بهانه می آورد و دلش می خواهد مشکلات رفتاری و عاطفی بچه اش صرفا به حول و قوه الهی برطرف شود! حاج آقا جان! برای مجردهای همسر و والدنشده به اندازه کافی راه هست تا ثواب و موهبت الهی جمع کنند. لطفا یک فکری به حال گناههای آنهایی بکنید که بدون هیچ قابلیتی همسر و والد شده اند و همچنان بدون هیچ قابلیتی به همسر و والد بودن خود ادامه می دهند!

 ۲. گفتم: "چقدر این کفش خشکه." آقای فروشنده صاف توی چشمهایم نگاه کرد و جواب داد: "خب کفش نو همینه دیگه"!!!!!! واقعا چقدر خوب شد این نکته را گفت! آخر من اولین بارم بود کفش نو می پوشیدم. تازه بعدش هم اضافه کرد که: "به خاطر بلندی پاشنه ش هم هست"!!!! من هم که به عمرم کفش پاشنه بلند نپوشیده بودم (و اصلا همان موقع هم کفشم پاشنه بلند نبود!) کلی به اطلاعاتم اضافه شد!

۳. به نظرم یکی از بهترین اختراعهای بشر، زبان است و یکی از قشنگترین استفاده هایش از زبان، سرودن شعر.  من وقتی حالم خیلی بد یا خیلی خوب است بیش از هر چیز با استفاده از همین ابزار می توانم با هیجاناتم کنار بیایم. حتی گاهی فقط کافی است تصویر زمینه گوشی یا کامی یا لپتابم شعری باشد که به معنای واقعی کلمه، زبان حال من است. حال بدم بهتر می شود یا هیجان حال خوبم تعدیل و لذتبخشتر میشود. مثلا همین پنج کلمه "دست منو بگیر/ حالم جهنمه" یا کل شعر "فریاد" فریدون مشیری یا این بیت که "حالم این روزا حال خوبی نیست/ مثل حال ژکوند بی لبخند" از بار هیجانی رنجهای من می کاهد و این برش از آهنگ قشنگ رضا صادقی که "منو تو آغوشت بگیر خدا..." یا آهنگهایی مثل "خدا همین جاست" و "دوست دارم زندگی را" و "یکی همیشه هست که عاشق منه" حال خوبم را پر از لذت می کند و به من انرژی قشنگی می دهد.

۴. با این که دلم می خواست با آنها بروم، بهانه ای آوردم و نرفتم. خودم می دانستم کافی بود یکی از آن سه نفر یک کلمه بگوید تا تصمیمم را عوض کنم و بروم. اما شاید آنها هم می دانستند من آدمی نیستم که با آن ترکیبی که در جمع بود بیرون بروم. البته من جزئی از آن جمع بودم و در تصمیم گیری برای این که کجا برویم شرکت فعال داشتم و کلی پیشنهاد دادم و با هم شوخی کردیم و خندیدیم. اما انگار بیرون رفتن جنس دیگری داشت که به من نمی آمد! بعد از خداحافظی و جدایی از جمع، تا چند دقیقه ناراحت بودم و در عین حال می دانستم تصمیم درستی گرفته ام! اما باید در خودم می گشتم و دلایل قویترم را پیدا می کردم؛ قوی تر از آن که نکند کسی ما را ببیند! یک دلیل باید خیلی قویتر از این حرفها باشد تا بتواند حتی وقتی به طور روشن و واضح در خودآگاهم نیست دستم را بگیرد و نگذارد که بروم. تمام مسیر را پیاده رفتم و فکر کردم و خوشبختانه پیش از رسیدن به چهارراه، با خودم به صلح رسیده بودم و از خودم به خاطر تصمیم عاقلانه ام ممنون بودم!


۵. مدتی است که با کلینیک جدیدی همکاری می کنم که عاشق مدیرش هستم (البته به چشم مدیری صرفا). مردی متواضع، خونگرم، باهوش، فعال، قابل اعتماد، پر از انرژی مثبت و مهربان که حتی یک سلام و احوالپرسی ساده با او، وجودت را پر از حسهای خوب می کند. یک روز که منشیمان به طور ناگهانی مجبور شد مرخصی بگیرد، خودش به جای او نشست و با مراجعها سر و کله زد، نوبت داد، پایان وقت را یادآوری کرد، هزینه گرفت و حتی برایمان چای آورد! شما باشید عاشق چنین مدیری نمی شوید؟

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 241 تاريخ : جمعه 17 اسفند 1397 ساعت: 13:10