از یک تا شش =/

ساخت وبلاگ

1. یکی از دخترهای فامیل پستی را در اینستا به اشتراک گذاشته که در آن یک خانم و آقای جوان یک بادکنک مشکی بزرگ دستشان است و دور و برشان هم پر است از بادکنکهای رنگی و موسیقی شاد پخش می شود. بعد می زنند بادکنک مشکی را می ترکانند و از داخلش یک عالم بادکنک صورتی می ریزد بیرون و آنها کلی ذوق می کنند و می پرند در بغل هم و... خب تا این جایش خیلی خوب و قشنگ! اما وقتی کامنتها را دیدم کلی تعجب کردم که همه آمده اند به دختر فامیلمان (که باردار است) دختر بودن بچه اش را تبریک گفته اند! و او کلی بهم خندید وقتی ازش پرسیدم: «رفیقات از کجای این کلیپ فهمیدن بچه ت دختره؟ و اصلا چه ربطی داشت به بچه و بارداری و این حرفها؟» راستش من هیچ چیز از جشن تعیین جنسیت نمی دانستم و فکر می کردم جشن تعیین جنسیت یعنی این که وقتی می روند سونوگرافی و جنسیت بچه همان چیزی است که می خواهند، از خوشحالی می آیند یک جشنی هم می گیرند! و بنابراین حتی وقتی دختر فامیلمان گفت جشن تعیین جنسیت است باز هم مثل چیزها نگاهش کردم و گفتم: «والا من فکر می کردم جنسیت را از طریق سونو تعیین می کنند!» خلاصه که کلی پایه خنده شدم! 


2. دارم برای مهدی کلاس اولی املا می گویم. دو خط نوشته و می گوید خاله خیلی خسته شدم. می گویم ولی باید بنویسی. می گوید خاله من ضعیفم ولی باهوشم! می گویم باید قوی هم بشوی. می گوید ولی اگر قوی شوم عقلم کم می شود! می دانی روباهها چرا این قدر باهوشند؟ چون ضعیف هستند!!!

+ مهدی همان خواهرزاده ای است که گفت خانم دکتر مرا در جمع بزن که آبروی خودت هم برود!


3. من که نوجوان بودم از این که از لباسها و نمادهای زیادی دخترانه استفاده کنم به شدت بدم می آمد و میانه ام با دامن و کفش پاشنه بلند و جینگولیجات اصلا خوب نبود. حالا نرجس نوجوان است و اساسا عاشق تیپ و لباس پسرانه. موهایش را به کوتاه ترین حدی که مامانش اجازه داده کوتاه کرده و اصرار دارد دورش را ماشین کند (نمیدانم اسم این مدل چیست) که البته بهش اجازه نداده اند. امروز یک تی شرت پسرانه خرید و با کلی ذوق پوشید. مهدی در حالی که با تاسف نگاهش می کند می گوید: من تو را می بینم کلا دختر و پسر را قاطی می کنم!

+ مامان هیچ وقت به خاطر دخترانه لباس نپوشیدنم مرا سرزنش نمی کرد و همیشه با دلم راه می آمد. به خاطر همین خودم بعد از پشت سر گذاشتن نوجوانی، کم کم برگشتم به سطح نرمال و اگرچه الان هم از لباسها و نمادهای بیش از حد جنسیتی بدم می آید ولی دیگر پسرانه هم نمی پوشم! خوشبختانه پدر و مادر نرجس هم خیلی با سلیقه های پسرانه اش کنار می آیند.


4. دوره دکتری یک همکلاسی مجرد داشتم که همه همکلاسیها (جز من) و اساتید رویش کلید کرده بودند که الا و بلا تو باید ازدواج کنی و او هم با یک نگاه خیلی بدبینانه و البته ترکیبی از شوخی و جدی فقط در مضرات زن و زندگی حرف می زد و کلا نگاهش به خانمها زیاد خوب نبود (البته در عمل خیلی محترمانه با ما برخورد میکرد.) بعد این آقا گذاشت دقیقا ترمی که آزمون جامع داشتیم عقد کرد و در نتیجه آزمونش پاس نشد. الان هم بعد از ۱۴ ترم هنوز از تزش دفاع نکرده و همه پروفایلها و عکسهای پیجش، خودش و همسرش و نی نی اش است. و من با دیدنشان کلی خنده ام می گیرد که این همان پسر زن ستیزی است که قصد ازدواج نداشت چون به قول خودش نمی خواست بدبخت شود. خوشم می آید از تماشای خوشبختی اش.


5. من زیاد کاری به کار "معروفهای حاشیه ساز» (و البته حاشیه نساز!) ندارم. در مورد تتلو نیز جز این که زیاد چرت و پرت می گوید و هر روز یک بامبول درست می کند چیزی نمی دانستم. امروز سرچش کردم و راستش خیلی دلم برایش سوخت. یک آدم سردرگم بلاتکلیف که توجه طلبی و ناکامی های مکررش او را مضحکه دیگران کرده و به هر کس و ناکسی اجازه سو استفاده می دهد. شاید اگر از ابتدا انسآنی تر با او برخورد شده بود انسان دیگری بود. 


6. بالاخره برای تهران بلیط گرفتم. به جز ذوق نمایشگاه کتاب (که در من ازلی و ابدی است!) هیجان تنها سفر رفتن را هم دارم. من قبلاً فقط یک بار به تنهایی سفر رفته ام که آن هم یک سفر یک روزه به استانی بود که فاصله مان تا آنجا به اندازه نصف فاصله مان تا تهران است و یک شهر فوق العاده آرام و خلوت است و چند تا فامیل هم آنجا داریم (اگرچه به هیچ کدام سر نزدم، ولی به هر حال باعث می شد خیالم کمی راحت باشد). حالا این را بگذارید کنار استعداد عجیب و خارق العاده من در گم شدن حتی در خیابانهای شهر خودمان تا متوجه شوید تنهایی تهران رفتن برایم چه مفهومی دارد! اگر گم نشدم و زنده و سالم برگشتم، حتما بهتان خبر می دهم و می آیم دور همی «جشن اولین سفر تنهایی به تهران» بگیریم!!! =)


7. دقت کرده اید چه قدر تند تند دارم پست می گذارم؟! خب من وقتی ذوق دارم و وقتی غمگینم و وقتی استرس دارم و وقتی می خواهم کار تازه ای انجام دهم و وقتی پیگیر به ثمر رساندن چیزی هستم زیاد حرف می زنم. حالا فکرش را بکنید که همه اینها با هم باشد! طبیعتا باید بیشتر از اینها پست می گذاشتم!

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 209 تاريخ : پنجشنبه 12 ارديبهشت 1398 ساعت: 0:37