تکه تکه نوشت

ساخت وبلاگ

به قول دختر معمولی، این پست در زمانهای مختلف نوشته شده!


۱. همین پنج دقیقه پیش (شنبه، ۱۳ مهر؛ ساعت ۱۴:۵۰) نزدیک کوچه ی خودت باش اینها، پسر ۲۷_۲۸ ساله ی موتوری، در حالی که چشم دوخته بود به چشمهای من و من هم چشم دوخته بودم به دستهای او، در ازای چند اسکناس ده هزار تومانی، دو بسته کوچک گذاشت توی دست یک پسر ۱۵_۱۶ ساله و یک پسر ۲۲_۲۳ساله! این جا ایران است! جمهوری "اسلامی" ایران... و لعنت به هر کس که گند زد به این عنوان و نفرین به هر کس که  به هر شکل، در این همه فراگیر شدن و در دسترس بودن و خانمان برانداز شدن و نابودگر بودن آن بسته های کوچک، ذره ای سهم عامدانه دارد.


۲. چند روز است که برای اتفاقهای دردآور مورد مشورتهای سرّی قرار می گیرم! یکی زنگ زد گفت میخواهم تنها با شما صحبت کنم و صحبتش در مورد شوهر پارانوئیدی تک دخترش بود و شرایط دشوار خانوادگی خودش با همسری معتاد و یک عالم مشکلات ریز و درشت دیگر و از من میخواست دخترش را راضی کنم با کلی ترفند شوهرش را ببرد پیش روانپزشک. یکی دیگر، دخترکی که هنوز به بیست سالگی نرسیده و چند سالی است که بعد از کش و قوسهای فراوان و ماجراهای تلخ زیاد، اشتباه ترین ازدواج ممکن را، به قیمت از دست رفتن شرافت خودش و خانواده اش و طرد شدن از سوی اکثر افراد خانواده انجام داده است و حالا در اوج بلاتکلیفی با من تماس گرفته و میخواهد که یک وکیل درست و درمان بهش معرفی کنم و این موضوع بین خودمان بماند و خانواده و فامیلش چیزی نفهمند، سومی، رفیقی که در رفتن به مطب روانپزشک همراهی اش کردم و کلی پای درددلهایش از مسائل شخصی و خانوادگی اش نشستم و بعد از تجویز دارو، توسط روانپزشک، یک عالم سعی کردم که عادی سازی کنم (که البته او اعتقاد داشت از کوه کاه می سازم!) و امروز، جهت تکمیل موارد، ناظم دبستانی تماس گرفته و از دانش آموز ۶ ساله ی معتادشان گفته که به یمن وجود والدین معتاد، از بدو تولد دچار اعتیاد بوده است! خدایا می شود دیگر از این نمونه ها، مخصوصا این آخری، سر راه من قرار ندهی؟!
+ این را هم اضافه کنید که از موقعیت "تو چون خودت بچه نداری درک نمی کنی و فکر می کنی میشه این کارها رو در مورد بچه ها انجام داد" وارد موقعیتی شده ام که دو سوم هر مهمانی و دور همی فامیلی را به صورت جلسات پرسش و پاسخ تربیتی فردی و گروهی می گذرانم! و همین دیشب، در ساحل زیبای زاینده رود، با خودم عهد بستم از دور همی بعدی اعلام کنم که دیگر نمیخواهم در مهمانیها هم حس محل کار را داشته باشم و از این به بعد برای دریافت مشاوره، بهم تلفن بزنند! 

۳. تنهایی بعضی از آدمها، شبیه یک توپ سوراخ است که کم کم همه بادش خالی شده. آنها به آدمهای دور و برشان، به چشم بادی نگاه می کنند که می توانند توپ تنهاییشان را پر کند تا بشود از بازی با آن لذت برد و هیچ وقت نمیفهمند چه طور باد توپشان، ذره ذره از سوراخ ریز روی آن خارج می شود و یک روز آنها را با تنهاییشات تنها می گذارد.

۴. از جدیدترین سوتی های گربه ای ام این که همکارم از طریق واتساپ باهام تماس گرفت. عکس پروفایلش گربه بود و همان طور که می دانید، وقتی کسی در واتساپ با شما تماس می گیرد، پروفایلش به اندازه کل صفحه بزرگ می شود. هر کاری کردم گوشی را با آن گربه بچسبانم به گوشم نتوانستم. حتی دکمه پاسخ را زدم. همکارم هم یکی دو بار گفت الو، ولی نتوانستم گوشی را به صورتم نزدیک کنم. قطع کردم و خودم تماس معمولی گرفتم. چند بار دیگر هم در عرض دو سه روز این اتفاق افتاد و در نهایت خانم همکار به این نتیجه رسید که باید پروفایلش را عوض کند!

۵. از جمله عادتهای زشتم این که هر بار به رفقا می گویم برویم بیرون و آنها به هر دلیل قبول نمی کنند، می گویم: «پس منم با دوس_پسرم میرم.» و از بین همه ی آنها، رفیق جان گیر می دهد که باید ثابت کنی که این کار را می کنی! 
یک بار هم در میدان امام، با خودت باش، کلی سعی کردیم عکسی از خودمان بگیریم که به طور اتفاقی یک پسر هم در آن بیفتد و بفرستیم برای رفیق جان! ولی به محض انعقاد این تصمیم، دیگر هیچ پسری از شعاع هزار کیلومتری ما رد نشد! 
همین چند وقت پیش، زمانی که با فک و فامیل رفته بودیم صفه و در باغ زیتون دور هم نشسته بودیم، رفیق جان زنگ زد و پرسید: «کجایی؟» شما که می دانید پاسخ چه بود! صدایم را آوردم پایین و نجوا کنان گفتم: «با دوس_پسرام اومدم بیرون.» همین که این جمله را گفتم کل فامیل زدند زیر خنده و گفتند: "با دوس_پسرت هم نه و با دوست پسرات!" از آن طرف رفیق جان داشت می گفت که تو باز الکی از این حرفها زدی و ثابت کن و... من هم دیدم الان وقت اعاده حیثیت است، از موقعیت استفاده کردم و گوشی ام را چسباندم به گوش پسردایی جان که کنارم نشسته بود و گفتم: «محمد یه چیزی بگو.» نمی توانستم واکنشش را پیش بینی کنم، و ریسک کرده بودم! ولی محمد در کمال آرامش گفت: «الوووو» گوشی را دوباره به گوش خودم چسباندم و گفتم: «دیدی؟!» حالا یک ماه است که رفیق جان میگوید: "من آخرش می فهمم اون پسره کی بود که وانمود کردی دوس_پسرته!" یعنی من دوست پسر هم که داشته باشم، کسی باور نمی کند!

۶. یکی دو ساعت بعد از اتفاق مورد ۵، وقتی با گروهی از جوان ترها و بچه های فامیل زدیم به کوه و تا خود تله کابینها بالا رفتم، از پشت سرم شنیدم که دخترهای دهه هفتادی و دهه هشتادی دارند در مورد رمز گوشیهایشان با هم حرف می زنند و یکی از دهه هشتادیها، با شوخی و مسخره بازی گفت: «من که رو گوشیم چیز قایمکی ندارم که رمز بذارم. آخه من که مث شارمین دوس_پسر ندارم.» و همه شان زدند زیر خنده! =/ =)))
هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 220 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:30