چه طور می توان یک جوان افغانی را دلداری داد؟!

ساخت وبلاگ

داشتم اجناس دستفروش افغانی را نگاه می کردم. دو نفر بودند. یک پسر نوجوان و جوانی 27-28 ساله و هر دو خیلی مودب و خوش برخورد. یک دفعه یک پسر جوان ایرانی، از آن طرف، دوان دوان خودش را به آنها رساند و بدون مقدمه، با خشم تهدیدشان کرد که: «من شوما دو تا اجنبی و اون اجنبی که اون ور نیشِسِسا کارتکِش (=کاردکِش) می کونم! اِگه من شوما اجنبیا را کارتکش نکردم هر چی می خواین بوگوین.»

دو تا پسر افغانی هیچ چیزی نگفتند، هیچ کاری نکردند. فقط سکوت. من سرم را بلند نکردم چون نمی توانستم به چهره کسانی نگاه کنم که به جرم اجنبی بودن تهدید می شدند و جز سکوت کاری از دستشان برنمی آمد. فقط نگاه سرزنش آمیزی به پسر ایرانی انداختم که آن هم ندید و رفت.

یادم افتاد به آن روزی که چند تا پسر دبیرستانی، وسط BRT، همکلاسیشان را زیر مشت و لگد گرفته بودند و هر چه زنها جیغ می زدند، هیچ کس آن قدر مرد نبود که به دادش برسد و وقتی یکی از خانمها گفت: «پسره افغانیه انگار.» اکثر زنها سکوت کردند و حالت ترحم از نگاهشان رفت و من با عصبانیت گفتم: «افغانی باشه. یعنی آدمم نیست؟!»

و یادم افتاد به پستها و کامنتهایی که در بلاگستان از هموطنان مقیم خارج از کشورم خوانده بودم که گاهی از تبعیضها و آزارهایی که به خاطر خارجی بودنشان تجربه کرده اند و از سختی هایی که زندگی در غربت (با وجود همه مزایایش) دارد می نویسند و بر مسببان ترک وطنشان لعن و نفرین می فرستند و نگران این هستند که مبادا بچه شان به خاطر خارجی بودند اذیت شوند و به چیزی که استحقاقش را دارند نرسند.

و حالا چه فرقی می کرد؟ همان طور که بعضی از هموطنان من، به خاطر شرایط بد سیاسی و اقتصادی، کشورشان را ترک کرده اند و به امید روزهای بهتر به کشور دیگری رفته اند، یک عده افغانی هم کشور جنگ زده و نابسامانشان را به امید روزهای روشن ترک کرده و به سرزمین من آمده اند و دلشان می خواهد زندگی بهتری داشته باشند. دارند کار می کنند؛ آن هم کارهایی که جوانهای خودمان دست به آن نمی زنند که مبادا تیپشان به هم بخورد و اصلا در شأن خودشان نمی بینند که کاری جز پشت میز نشستن و دستور دادن انجام دهند! 

آن وقت روا است که ما فقط به این دلیل که کسی هموطنمان نیست و افغانی است، همه ی دق دلیهایمان از گرانی بنزین و اختلاسهای میلیاردی و افزایش تورم و کاهش قدرت خرید و هزار و یک درد بی درمان دیگر را سرش خالی کنیم؟!

پسرهای افغانی طوری رفتار کردند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. ولی وقتی نگاهم با نگاهشان تلاقی کرد، تلخی بی اندازه ای را در عمق چشمهایشان دیدم. آن قدر تلخ که راستش را بخواهید دلم خواست چیزی بگویم و یک جوری دلداریشان بدهم و نشان دهم از کاری که جوان هموطنم انجام داد بدم آمده است! اما حقیقتا نمی دانستم در چنین موقعیتی چه چیزی می توان گفت و آیا اصلا چیزی گفتن درست است یا نه. 

کمی این پا و آن پا کردم و رفتم... =/


هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 204 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 15:14