چالش احوالات کرونایی

ساخت وبلاگ
اولین جایی که کرونا در زندگی من نشانه رفت، کار جدیدم بود! من به خاطر کارم نمیتوانستم قرنطینه مطلق باشم (در این مورد شاید در پست دیگری نوشتم) و سعی کردم با رعایت توصیه های بهداشتی از خانه خارج شوم. اما از امروز رسما خانه نشینی ام شروع شد و امیدوارم دق نکنم، چون برای من که دختر سعدی ام، یکی از سخت ترین کارهای روی زمین است!

اوایل مدام با مامان بر سر ضرورت یک سری مراقبتها و توصیه ها بحث داشتم! بحثمان از یک گفتگوی ساده شروع می شد و کم کم بالا میگرفت و بعد هر دو سکوت میکردیم و بعد از چند دقیقه در مورد مسائلی که بر سرش توافق داریم حرف میزدیم مامان معتقد بود اگر تقدیر کسی این باشد که بمیرد میمیرد و اگر نباشد نه و کاری به این حرفها ندارد من میگفتم پس برویم وسط اتوبان بایستیم اگر تقدیرمان نباشد نمی میریم. او میگفت تو چقدر میترسی. من میگفتم ترس با احتیاط فرق دارد و.... یک وقتهایی همان اول، به هم میگفتیم بیا اصلا در این باره حرف نزنیم که بحثمان می شود‍♀️

در نهایت هم وقتی مراجع تقلید به رعایت توصیه های بهداشتی و گوش دادن به حرف پزشکان سفارش کردند و وقتی برنامه سمت خدا، در زیرنویسهایش، اولین توصیه اش برای از بین بردن کرونا همکاری با پزشکان و رعایت توصیه های بهداشتی بود (و بعد چیزهایی مثل دعای هفتم صحیفه سجادیه و...) مامان هم کوتاه آمد و الان از بحثهایمان با خنده یاد میکنیم و من به مامان میگویم خدا رو شکر که مراجع تقلید آمدند وسط دعوا و جدایمان کردند! چند روز پیش هم به ندا میگفتم دیگر خود مراجع تقلید و روحانیون سمت خدا، یکی یکی آمدند در خانه ما را زدند و از مامان خواهش کردند به حرف پزشکان گوش دهد تا مامان کوتاه آمد

یک حرف قشنگی هم که از حاج آقای سمت خدا شنیدیم و بسیار لذت بردیم این بود که گفت شان خدا شفا دادن است و شان پزشک این است که کشف کند خدا شفا را در چه چیزی گذاشته است. پس گوش کردن به  توصیه های بهداشتی و درمانی پزشکها، عین توکل به خدا و دل سپردن به او است.

حالا وضعیت به این صورت است که حدود دو هفته پیش به مقدار کافی شوینده های مختلف گرفته ایمو از بس دستهایمان را به مدت یک دقیقه با مایع دستشویی میشوییم، پشت دستهایمان خشک شده و دم و دقیقه باید کرم بزنیم. تا دیروز هم که من مجبور به بیرون رفتن از خانه بودم (و البته مامان هم گاهی میرود) هر وقت میرسیم خانه، لباسهایمان را از در و دیوار حیاط آویزان میکنیم تا کروناهایش بریزد!

با کوچکترین سرفه و سردرد هر کدام از اعضای خانواده، همه بسیج میشویم و هی آبجوش و دمنوش به خوردش میدهیم. جدیدا به دمنوشهایمان طعم و عطر جدیدی هم اضافه کرده ایم که آن را مدیون پوست پرتقال رنده شده ی خشک شده هستیم و تنوعی دوست داشتنی است. تلفن زدنها و احوالپرسیهایمان با خواهر و برادرها بیشتر از قبل شده است.

خلاصه این که زندگی میگذرد هر چند نه چندان بر وفق مراد ولی باز هم خدا رو شکر.

++ چند روز پیش که چالش گل آقا را به طور اتفاقی دیدم، با خودم گفتم چه طور در این همه سالی که من وبلاگ مینویسم تا حالا یک دعوت به چالش هم نداشته ام و آن دو سه باری هم که شرکت کرده ام، جزء "و همه کسانی که اینجا را میخوانند" بوده ام! فکر کنم خدا صدایم را شنید که امروز برای اولین بار، دو نفر به چالش دعوتم کردند. این چالش اول، دومی را هم نصفش را نوشته ام و وقتی کامل شد منتشر می کنم.
+++ مواظب خودتان و عزیزانتان باشید.
هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 203 تاريخ : شنبه 24 اسفند 1398 ساعت: 8:34