وقتی که تو را دوست می‌دارم  ماه از من طلوع می‌کند و تابستانی زاده می‌شود گنجشکانِ مهاجر باز می‌آیند و چشمه‌ها سرشار می‌شوند

ساخت وبلاگ

وقتی فکر میکنی حتما یک روز باید عاشق بشوی، شبیه کسی میشوی که منتظر است عزیزی از راه برسد و زنگ در را بزند؛ با هر صدای کوچکی از جا میپرد و گاهی حتی خیال میکند صدایی شنیده است که شبیه زنگ در است. اما هر بار در را باز میکند هیچ کس پشت در نیست؛ هرگز نبوده است!

وقتی بدانی عشق آن اتفاق شورانگیزی نیست که یک باره بیاید و آتش به جان سلولهای زندگی ات بیندازد و با معجزه ای افسونگر، پوسته خشک و رنگ و رو رفته وجودت را کنار بزند تا از تو موجودی پرستیدنی و پرستنده بیافریند، با آرامش تمام، پشت پنجره زندگی می نشینی و دل میدهی به ترکیب بی نظیر آواز گنجشکها و قهقهه کودکانی که در باغ سرگرم بازی اند. با همین موسیقی دلانگیز، کتاب میخوانی، شعر میگویی،  میرقصی، قهوه مینوشی، نفس میکشی و غرق لذت میشوی. تو منتظر عشق نیستی، پس فقط به صداهایی که دوستشان داری گوش میدهی و با هیچ صدایی از جا نمیپری...

شاید یک روز کسی به اسم "دوست داشتن" کوله اش را از بالای پرچین، توی باغ بیندازد؛ خودش را از دیوار بالا بکشد، از وسط گنجشکها و بچه ها رد شود و درست جلوی شیشه پنجره ای که تو پشتش نشسته ای بایستد. با سنگریزه ای که از وسط باغ برداشته به شیشه بزند و ناشیانه بپرسد: هی تو! کمی هوای بهار نارنج در اتاقت پیدا میشود؟

بعد تو پنجره را باز کنی و روزهای طولانی، با او راجع بهارنارنجها و گنجشکها و بچه ها و کتابها و شعرها حرف بزنی و حرف بزنی و حرف بزنی. و او هی بفهمد و بفهمد و بفهمد. و گاه و بیگاه مجبور شود حرفت را قطع کند تا نظریه جدیدی به نظریاتت در مورد علت جادوی صدای خنده های بچه ها و نحوه ماندگار کردن عطر بهارنارنج و بی وزنی سپید شعرها اضافه کند و بگوید کجاها را با تو مخالف است. بعد دعوایتان بشود که این بار نوبت کیست که برای ریختن دو استکان بهارنارنج به داخل آشپزخانه برود!

شاید درست همان لحظه ای که بر سر نوبتتان دعوا میکنید یا وقتی وسط قهری عمیق هستید که مقصرش اوست که غلت زدن روی علفها را به بحث با شما ترجیح داده است، عشق زنگ در خانه تان را بزند! عشقی شورانگیز... آتشین... معجزه گر... که در برابرش، صدای خنده بچه ها و جیک جیک گنجشکها و عطر بهارنارنجها، مسخره به نظر می آید و  کافی است در را باز کنی تا در مقابلت زانو بزند و تو را بپرستد!

آن وقت تو، که هرگز منتظر عشق نبوده ای، شال آبی رنگت را دور گردنت می پیچی، کمی عطر دوست داشتن به گلهای پیرهنت میپاشی، دو استکان بهارنارنج میریزی، قهرت را میگذاری گوشه سینی نقره ای، اخمت را جلوی آینه تنظیم میکنی و به سراغ کسی میروی که بعضی روزها، تو را نفهمیده است و غلت زدن رو چمنها را به فهمیدن تو ترجیح داده است...

+ شاعر عنوان: نزار قبانی

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 208 تاريخ : جمعه 5 ارديبهشت 1399 ساعت: 21:06