همزمان شب و روز است

ساخت وبلاگ

صبح با صدای ویبره پیامکی از خواب پریدم که به من میگفت یک قدم خیلی خیلی بزرگ، به دومین خواسته مهم زندگی ام نزدیک شده ام و تا شب از خوشی در پوستم نمیگنجیدم. شب تماسی داشتم که به من میگفت یک قدم بزرگ از اولین خواسته مهم زندگی ام دور شده ام و تمام خوشی روز را شست و با خودش برد. شب بدی را گذراندم. اما حالا، حس عجیبی دارم، انگار که جایی وسط شبی سرد و تاریک و روزی گرم و آفتابی زندگی میکنم و نمیدانم به کدام یک تعلق دارم. انگار در نیمه ای از دلم، بساط سور و سات و جشن و پایکوبی برقرار است و در نیمه دیگرش، مراسم سوگواری و غم و اندوه. انگار یک طرف ذهنم رنگین کمان میدرخشد و در طرف دیگرش، همه چیز سیاه است. انگار وسط رحمت و خشم خدا گیر کرده ام. نمیفهمم. زندگی چطور میتواند چنین چهره های متفاوت، متضاد و حتی شاید متناقض را از خودش نشان دهد؟ نه میتوانم با همه وجود از آن خوشی لذت ببرم و نه با همه دلم به غم بنشینم. گاهی سیاهی و تاریکی بر سفیدی و نور غلبه میکند و گاهی سفیدی و نور بر سیاهی و تاریکی. گاه نیز هر کدام در قسمتی از وجودم می نشینند و شاید از تماشای سرگردانی ام لذت میبرند. البته این را خوب میدانم که وجود آن نور، حتی اگر فقط در بخشی از وجودم باشد و گاهی مغلوب تاریکی شود، سنگینی تاریکی را کمتر یا دست کم قدرت مرا برای تحمل کردنش بیشتر کرده است. اما به هر صورت، حال عجیبی است، حال این دو روز اخیرم...

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 210 تاريخ : پنجشنبه 8 خرداد 1399 ساعت: 21:10