دوباره: این روزها...

ساخت وبلاگ

۱. بیشتر از یک ساعت نشسته بود رو به رویم و در مورد زن سابقش، که او را عاشقانه دوست داشت، حرف میزد. چند بار تلاش کردم بحث را عوض کنم تا بتوانیم به موضوع اصلی جلسه، که کودکشان بود، بپردازیم. ولی او فقط درگیر همسر سابق بود و سختش بود به چیز دیگری فکر کند. در پایان جلسه، وقتی داشتم جمع بندی میکردم، میخواستم بگویم: "اگه فقط روی همسرتون تمرکز کنید، نمیتونیم جلساتمون رو ادامه بدیم و به جاهای خوبی برسیم!" اما آن قدر "ارتباط، ارتباط" کرده بودیم که بی اختیار به جای جلساتمان، ارتباطمان آمد نوک زبانم و اگر ناگهان وسط جمله سکوت نمیکردم، گفته بودم: "اگه شما بخواید فقط روی همسرتون تمرکز کنید، نمیتونیم ارتباطمون رو ادامه بدیم و به جاهای خوبی برسیم!"


۲. از جمله بدیهای شاید بی اهمیت کرونا مخفی شدن لبخندها زیر ماسکها است. با اندکی اغماض، میشود گفت من دائم اللبخندم! مخصوصا وقتی بچه ای را میبینم، حتما بهش لبخند میزنم. ولی این روزها، تنها راه ارتباطی ام با بچه هایی که توی کوچه و خیابان می بینم، چشمک زدن است! فکر کن!


۳. گفت: "به خانومم گفتم بیبین چه مشاوریه که مشکلیو که یه ساله نتوانستیم هیچ کاری براش بکنیم، با یه جلسه حل کرد." جمله دلنشینی بود!


۴. علیِ دایی پرسید: "اگه گفتی چی ساختم؟" و چیزی را که با لگو درست کرده بود نشانم داد. فکورانه گفتم: "آرامگاه فردوسی؟" زد زیر خنده و گفت: "شارمین این موشکه!" ‍♀️ یعنی در این دنیای پرخشونت، ادبیات و لطافت است که از سر و روی ذهنم میبارد!


۵. کارمند اداره دولتی، به جای آن که وظیفه اش را در مورد معطل کردن من و به تاخیر انداختن کار و به این و آن پاس دادنم به نحو احسن انجام دهد، از پشت میزش بلند شد و در کمال ادب و احترام گفت: "تشریف بیارید منم باهاتون میام پیش آقای فلانی تا مطمئن بشم کارتون درست میشه!" هنوز من در کف این جمله اش بودم که در دو قدمی ام ایستاد و با دست به طرف در اشاره کرد و گفت: "بفرمایید" و اصلا هم کوتاه نیامد که قبل از من از در اتاق خارج شود! نکند خواب دیده ام؟!


۶. پیرزن روستایی، در برابر کمکی که برای پیشبرد کارش کرده بودم شروع به دعا کرد: "الای به حقی علی خدا هر چی میخوای بت بده. اگه ازدواج نکردی... ازدواج کردی؟" گفتم: "نه" (لعنت به دهانی که بی موقع باز شود). گفت: "چند سالته؟" با خودم فکر کردم چه بگویم که تصورات پیرزن از خودم را به هم نریزم! گفتم: "متولد شصت و فلانم" و قشنگ در چهره اش دیدم که نمیتواند سنم را حساب کند! یک لحظه مکث کرد و بعد ترجیح داد به دعا کردنهایش ادامه دهد!

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 208 تاريخ : پنجشنبه 8 خرداد 1399 ساعت: 21:10