لحظه های خوب

ساخت وبلاگ
در کار من به عنوان یک مشاور کودک، چند چیز است که لبخند روی لبم می نشاند:
۱. وقتی جلسه آخر، والدین بچه ای که مدتی با او کار کرده ام، با چشمهایی که برق میزند، کلی تشکر و دعای خیر میکنند و من در برق چشمها و لحن صدایشان می بینم که این تشکرها و دعاهای خیر، چقدر از اعماق وجودشان است و لبریز از انرژی مثبت میشوم!
۲. وقتی نوجوان معصومی که نه به اندازه کافی از مهارتهای زندگی برخوردار است و نه اطرافیانش قدرت درک بحران نوجوانی را داند، همه تنهاییها و درک نشدنها و احساسات جریحه دار شده اش را برمیدارد و به اتاق من می آید و همه آن چیزهایی را که حتی به مادرش یا دوستانش نتوانسته بگوید، با من در میان میگذارد؛ طوری که انگار وسط یک طوفان مهلک، به خشکی امنی رسیده است.
۳. وقتی پدر یا مادری با بچه ای خجالتی، درونگرا، سخت و احتمالا دچار اضطراب جدایی و معمولا با سن کم (۴ تا ۷_۸ ساله) وارد اتاقم میشود و هنوز ده دقیقه نشده با هم اتاق را روی سرمان میگذاریم و حتی گاهی آن قدر با من راحت میشود که اجازه میدهد مامان بیرون برود و مامان با چشمهای گردشده برایم تعریف میکند که این بچه حتی با خاله اش هم این قدر زود ارتباط نمیگیرد و اصلا انتظار نداشتم با شما، حتی یک کلمه حرف بزند!
۴. وقتی چند جلسه با یک بچه درونگرای سخت و معمولا دارای نشانه های اضطراب یا وسواس کار میکنم که اصرار دارد که خودش میتواند همه مشکلات را حل کند و سعی دارد مرا قانع کند که همه چیز مرتب است و اصلا نمیداند چرا والدینش او را به اینجا می آورند و حتی وقتی دلیلش را میگویم وانمود میکند که آن مساله دیگر حل شده است و خلاصه تا چند جلسه هیچ راهی برای نفوذ به دنیای درونش ندارم و حتی گاهی حس میکنم به من به چشم مزاحم نگاه میکند و بعد ناگهان در یکی از جلسات، وسط بازی یی که با هزار بدبختی انتخاب کرده ام تا حضرت آقا و یا سرکار خانم خوشش بیاید، بدون هیچ اشاره ای از جانب من، شروع میکند در مورد مشکلش حرف بزند و با هم دنبال راه حل میگردیم و در پایان جلسه، حس میکنم باری از روی دوش هر دویمان برداشته شده و با خوشحالی خداحافظی میکنیم

این آخری امروز اتفاق افتاد
هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 228 تاريخ : پنجشنبه 8 خرداد 1399 ساعت: 21:10