تحمل غم تو منو دیوونه کرده (۴)

ساخت وبلاگ

۱. باید مشخصات اعضای خانواده را مینوشتم. نوشتم. اسم آرمین را هم نوشتم. با بغض. نوشتم ۲۱ سال دارد، تحصیلاتش فلان است، شغلش فلان، مجرد است و آخرین فرزند خانواده. نه میتوانستم اسمش را ننویسم نه میتوانستم بنویسم که دیگر در این دنیا ندارمش. میدانید؟ به خودم با دروغی که میدانستم دروغ است دلداری دادم. از آن دلداریهایی که آدم با آنها فقط گریه اش میگیرد. 


۲. در خیابان دلم میخواست از ته وجودم فریاد بزنم و شعر عنوان این پست را بخوانم. مدتی است نیاز دارم با فریاد شعرهای تلخ بخوانم!


۳. دو سال پیش، تقریبا همین موقعهای سال بود که میخواستم با دوستم و همسر و کودکش برویم تهران. آمدند سر خیابان دنبالم. آرمین کیفم را تا سر خیابان آورد و بهم گفت: آجی مراقب خودت باش. رسیدی زنگ بزن. دیروقت رسیدیم و زنگ نزدم. فردا صبح زود، اولین کاری که آرمین بعد از بیدار شدن کرد این بود که به من زنگ زد. گفت نمیدانم چرا از وقتی رفتی از فکرت درنمی آیم. قربان صدقه اش رفتم. گفتم به سلامتی رسیده ام و همه چیز خوب است. خیالش راحت شد... حالا دوباره سفری در پیش دارم و آرمین دیگر نیست که نگرانم باشد...


۴. انگار قرار است برای هر کاری که اخرین باری که انجام داده ام، ارمین نفس میکشیده است یک دور بغض کنم و سردرد و تپش قلب داشته باشم... نشسته ام در ترمینال و به زور جلوی اشکهایم را گرفته ام؛ با این که هیچ وقت با آرمین تهران نرفته ام. میدانم دیوانگی است ولی به این فکر میکنم که اولین بار است در حالی به انجا میروم که ارمین، نه اصفهان و نه هیچ کجای این کره خاکی نیست. فکر میکنم که دارم به جایی میروم که ارمین در گوشه و کنارش عکس دارد ولی حالا نیست

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 188 تاريخ : يکشنبه 12 بهمن 1399 ساعت: 7:35