خواب (6)

ساخت وبلاگ

دو شب پیش من و نوشین و بابا، هر سه با هم خواب آرمین را دیدیم! 

در خواب من، آرمین 5-6 ساله بود و  درست مثل بچگیهایش در حیاط خانه مادربزرگ، به همه جا سرک میکشید و سر حوض و گلدانها میرفت و برای خودش خوش و خرم بود و من هم با نگاهم دنبالش میکردم.

در خواب نوشین، آرمین 3-4 ساله بوده و درست مثل بچگیهایش، صبح زود در خانه مادربزرگ بوده و از سر و کول مادربزرگ بالا میرفته و میگفته صبح که بیدار شدم دیدم مامانم خوابه یواشکی پا شدم اومدم اینجا! همان کاری که در بچگی میکرد!

در خواب بابا، آرمین، در همین سن 21 سالگی، در یک باغ بزرگ و خیلی قشنگ، کنار یک نهر آب، با چند نفر دیگر (که بابا همه را میشناخته و بعضی زنده اند و بعضی نه) نشسته بوده و حسابی سرگرم بگو و بخند و چای خوردن بوده اند. بابا هم کنار نهر خوابیده بوده. آرمین آمده است مثل همیشه که با شوخی و خنده حرف میزد، بابا را صدا کرده و گفته: اینجا چیکار میکنی؟ پاشو یه چایی برایت بریزم بخور و برگرد! بابا از آرمین پرسیده تو چند وقته اینجایی. آرمین جواب داده: «خیلی وقت نیست. همین دیروز بود که اون کیف لباسها و لیوان رو برام فرستادی.»

حالا جریان «اون کیف لباسها و لیوان» چی بود؟ ما، قبل از چهلم، لباسهای نو آرمین را که اصلا نپوشیده بود یا فقط دو سه بار پوشیده بود جمع کردیم و به کسی دادیم که به دست مستحق برساند. میخواستیم این کار حتما قبلا از چهلم انجام شود. روز چهلم، یک نفر که وضع ظاهری خیلی به هم ریخته ای داشته، به بابا گفته بود اگر پسرتان لباسی چیزی دارد به من بدهید. ما تمام لباسهای باقیمانده آرمین را در یک کیف دستی گذاشتیم و به او دادیم. در کیف، از قبل، یک لیوان هم بود که مال آرمین بود. آقاهه وقتی لیوان را دیده بود چیزی شبیه این گفته بود که وقتی در آن آب میخورم برای پسرتان دعا میکنم.  و حالا ما فکر میکنیم همین صدقه که خیلی به چشم خودمان نمی آمد، حتما برای آرمین خیلی مفید بوده است.

خلاصه این که خواب بابا این طور تمام میشود که آرمین یک نصف لیوان چایی میدهد دست بابا و میگوید اگر خواستی قوری آنجاست. باز هم برو چایی بخور. بابا رفته کمی چای دیگر در لیوانش بریزد و متوجه شده است قوری و کتری را روی یک تکه سنگ گذاشته اند و بدون آن که آتشی در کار باشد، داغ و خوشرنگ است.


حالا مامان حسابی شاکی شده است که چرا آرمین به خواب همه مان می آید جز او!

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 188 تاريخ : يکشنبه 12 بهمن 1399 ساعت: 7:35