خون (2)

ساخت وبلاگ

دفترچه بیمه و برگه دستور پزشک را گذاشتم روی میز متصدی پذیرش و زل زدم بهش!

همان طور که دفترچه را نگاه میکرد پرسید: «مجردی؟»

گفتم: «بله».

_ «شناسنامه همراهته؟»

_ «نه.»

_ «پس من از کجا بدونم مجردی؟ چرا شناسنامه نیاوردی؟»!!! 

خنده ام گرفته بود. نمیدانستم شوخی میکند یا جدی است. با صدایی که ته خنده ای در آن بود گفتم: «من هفته پیش هم بدون شناسنامه نوبت گرفتم. آخه اگه مجرد نبودم چرا باید میگفتم مجردم؟»

و در دلم گفتم: «اصلا به من میخورد متاهل باشم؟!»

_ «شاید ازدواج کردی ولی میخوای هنوز از بیمه بابات استفاده کنی!»

_ «ای بابا! خود اداره بیمه هر بار برای تمدید، شناسنامه م رو میبینه. اولین باره جایی غیر از بیمه از من شناسنامه میخوان تا مطمئن بشم مجردم.»

_ «شاید شش ماه پیش بیمه ت رو تمدید کردی بعد تو این شش ماه ازدواج کردی!»

جایش بود موهای سرم را دانه دانه میکندم و همان جا وسط سالن انتظار کپه میکردم!

خواستم بگویم: «آخه کی تو این شرایط ازدواج میکنه؟!» ولی میدانستم به هر حال او جوابی دارد! نمیدانم شاید هم داشت سر به سرم میگذاشت. به نظرم شبیه آدمهایی آمد که با جدی ترین لحن و چهره ممکن، سر به سر آدم میذارند.

گفتم: «خب حالا میگید من چی کار کنم؟»

جوابی نداد و مشغول آماده کردن برگه پذیرش شد! فقط وسط کار، یک بار سرش را بلند کرد و ازم خواست ماسکم را پایین بیاورم و مرا با عکس دفترچه بیمه ام مقایسه کرد تا مطمئن شود خودم هستم! نمیدانم شاید من با این چهره معصوم مظلومم! خیلی متقلب به نظر میرسم و او در پی مچگیری از من بود!

البته مچگیری هم کرد! ولی نه به آن معنا! گفت دستت را بیاور جلو. میخواست از این مچ بندهایی که مشخصات بیمار روی آن نوشته شده است را روی مچم ببندد. بست. بعد دوباره با همان لحنی که معلوم نبود جدی است یا طنز، گفت: «تو چرا انقد لاغری؟» مچ‌بند را باز کرد و مچ‌بند دیگری آورد و گفت: «سایز بچه ها رو برات آوردم.» توی دلم گفتم: «حالا گیر بده که مجردی یا متاهل!»

بالاخره پرونده را داد دستم و تاکید کرد که دیگر هیچ وقت بدون شناسنامه به آنجا نروم!


+ تزریق این بار فقط 20 دقیقه طول کشید. دفعه قبل حدود دو ساعت و ربع شد. خانم پرستار گفت در تزریق اول، سرعت را کمتر میکنیم.

++ این سوزن سر آمپول/ سرم، چه هیبتی دارد که آدم ز گهواره تا گور از آن میترسد. من هر بار فقط توی دلم به خودم گفتم: «این همه آدم سرم میزنند و از درد سوزنش نمیمیرند و تازه در فیلمها هر وقت عصبانی میشوند سوزن سرم را از دست خودشان میکشند بیرون و راه می افتند میروند! پس تو هم دختر خوبی باش و مطمئن باش کسی تا حالا از درد سوزن نمرده است.» البته بگویم ها! همیشه از این که میگویند کسی تا حالا از فلان چیز نمرده پس نباید از آن بترسی بدم می آمده است! چون رسما یک جور کم اهمیت دانستن احساسات و زیر پا گذاشتن آنها است. ولی خب! وقتی خود آدم به خودش بگوید، قضیه فرق میکند!

+++ اگر آرمین بود سر همین تزریق چند قطره خون آن قدر سر به سرم میگذاشت و شوخیهای بامزه میکرد که هر هفته بعد از بیمارستان کلی میخندیدم و تازه تا مدتها بعدش هم ول‌کن ماجرا نبود. اما هیچ کدام از اینها نمیتوانست چیزی از نگرانی اش را کم یا پنهان کند. یکی از برنامه هایش میشد این که مدام برایم خوراکیهای خون‌ساز بیاورد و با شوخی و مسخره بازی مجبورم کند که بخورم.

هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 219 تاريخ : يکشنبه 12 بهمن 1399 ساعت: 7:35