_ تا حالا شده بعد از یک گفتگوی ساده بیست دقیقه ای، احساس کنید کلی چیزهای جدید در مورد خودتان یاد گرفته اید و احساس خرس پشمالوی سفید کوچکی بهتان دست بدهد که از اولین خواب زمستانی اش بیدار شده باشد؟
_ آقای فلانی! می شود لطفا دیگر به من اعتماد نداشته باشید؟ من اصلا شکلات تلخ دوست ندارم! همه اش را به دیگران خودتان بدهید!
_ کاش هر شبانه روز ۴۸ ساعت بود! نمی شود؟
_ شما چه طور این همه با من فرق دارید؟
_ از روز دانشجو متنفرم! درست مثل یک آدم خیلی خیلی مذهبی که عید نوروزش با محرم یکی شده باشد و حتی لحظه تحویل سالش عاشورا باشد!
_ گویند مرگ سخت است راست گفته اند/ سخت است ولیکن سختتر از انتظار نیست (شاعرش را هم خودتان پیدا کنید!)
_ دیوانه ترین پسر دنیا کسی است که بعد از ۱۴ سال سکوت خردمندانه، ناگهان از عشق دوران نوجوانیش خواستگاری می کند و همان طور که انتظارش را داشته بلافاصله جواب منفی می شنود و می رود پی کارش! شما دیوانه تر از او می شناسید؟
_ با دیدن عکسهای غمگین پروفایلهای شما چشمهایم خیس می شود! شما را خودم می بینم و هی دلم برای مریمم تنگ می شود و مدتها است دلش را ندارم به قبرستان سر بزنم!
_ حالم خوب است! فقط احساس معمولی "گیرکردگی" بین یک عالم چیزهای مختلف را دارم و دلم می خواهد "همه چیز" بگذارد یک مدت برای خودم باشم، بدون دغدغه تک تک چیزهایی که هستند _ و باید هم باشند_ اما می توانند حداقل برای مدتی کوتاه دست از سرم بردارند و بگذارند روزمرگی به من هجوم بیاورد! خلاصه اش این که من نیاز دارم برای مدتی وقتم را فقط به بطالت بگذرانم و هیچ کار مفیدی انجام ندهم و الکی خوش باشم و کارهای احمقانه و به دردنخور و بی نتیجه انجام بدهم و اصلا توی باغ نباشم و از هفت دولت آزاد باشم و......
_ به نظرم بهتر است وبلاگم را تعطیل کنم، یک سررسید بخرم و همه محتویات ذهنم را بدون سانسور، بدون اسم مستعار من درآوردی نچسب، بدون رمزگذاری، بدون رعایت بعضی چیزها، بدن تلاش نافرجام برای شناخته نشدن، بدون ترس از خرابی سرور و پریدن نوشته ها، بدون تردید در مورد نوشتن یا ننوشتن یک مطلب، و بدون هر حس مزخرف دیگری در آن بنویسم!
برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 214