فریبم را نخور. فریب نقابی که به چهره ام زده ام را نخور. چون من نقابی به چهره دارم، من هزاران نقاب زده ام، نقابهایی که می ترسم برشان دارم و هیچ کدام از آنها، من نیستند. تظاهر، هنری است که طبیعت دوم من است، اما فریب نخور.
... این تصور را به تو می دهم که محکم هستم؛ که همه چیزم روشن و آفتابی است، درون و بیرونم؛ که نامم اطمینان است و بازی ام خونسردی؛ که آبها آرامند؛ که من سرکشم و به هیچ کس نیاز ندارم. اما اینها را باور نکن. لطفا باور نکن.
من بیهوده با تو با لحنی ظاهراً زیبا سخن می گویم. به تو می گویم هیچ چیزی واقعاً مهم نیست، هیچ یک از چیزهایی که درون من گریه می کنند. پس هر گاه این چنین حرف می زنم فریب چیزی که می گویم هستم را نخور. لطفاً با دقت به من گوش بده و سعی کن چیزی را که نمی گویم بشنوی؛ چیزی را که دوست دارم بتوانم بگویم؛ چیزی که برای بقایم باید بگویم اما نمی توانم. پنهانکاری را دوست ندارم. راستش این کار را می کنم. بازیهای سطحی و سرسری که انجام می دهم را دوست ندارم.
واقعاً دوست دارم واقعی، باانگیزه و خودم باشم؛ اما تو باید کمکم کنی. باید با دراز کردن دستت به سویم کمکم کنی حتی وقتی به نظر برسد این بی اهمیت ترین چیزی است که می خواهم یا نیاز دارم. هر وقت مهربان و ملایم و دلگرم کننده هستی، هر وقت سعی می کنی بفهمی، چون واقعاً برایت مهم است، دلم بال در می آورد. با حساسیت و همدلی و نیروی درکت می توانم این کار را بکنم. تو می توانی زندگی را در من بدمی...
Poet: Sean Covey
Translator: Sharmin Amirian
برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 206