تا باد چنین بادا

ساخت وبلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم =)


برخلاف بیشتر کسانی که می شناسم، من عاشق عید نوروزم! از کوچه و خیابانهای شلوغ پلوغ، از بوی تازگی و نشاط، از خریدهای دقیقه نودی، از عطر شب بوهایی که تمام ساختمان خانه را پر کرده است، از تماشای سبزها و ماهی گلی های جلوی مغازه ها، از درختهای پرشکوفه و خلاصه از همه چیزهایی که شروع بهاری تازه را یادآور می شوند خوشم می آیم. 


از این که سالن پذیرایی با همه وسعتش ناگهان پر از مهمان می شود و گاهی هنوز این نرفته آن می آید و ما مجبور می شویم زنگ بزنیم به فلان فامیل و عذر بخواهیم که برخلاف هماهنگی انجام شده، فعلا نمی توانیم خدمت برسیم و شاید آنها هم قرار کنسل شده ای را تجدید کنند و بروند به دیدن فردی دیگر!


از شستن یک کوه بشقاب میوه خوری و پر کردن مجدد ظرفها بعد از رفتن مهمانها و در همین حین، شوخی و کل کل کردن با برادران گرام در مورد این که اگرچه کل پذیرایی به عهده آنها بوده، باز دلیل نمی شود کل ظرفها را من بشویم/ بشورم و حالا که کمک من نمی کنند، فردای زندگیشان هم حق ندارند ظرفی بشویند/ بشورند و.... =))


از دید و بازدیدهایی که حالت خاله بازی دارد و مثلا عمه را صبح خانه ی مادربزرگ می بینم، عصر خانه خودمان و شب خانه عمو!


از دیدن بچه های جدید فامیل، برای اولین بار و بچه های غیرجدید که در این مدتی که ندیدمشان کلی قد کشیده اند و عوض شده اند و یک عالم تلاش برای این که به آنها بفهمانم من هم عضو دیده نشده ای از همین فامیلم و مثلا دختر عمه یا خاله خودشان یا پدر و مادرشان هستم و دلیلی ندارد با من غریبی کنند!


از مهمانهایی که آخرین بار، عید سال قبل به خانه ما آمده بودند و مهمان شدن در خانه هایی که اصلا یادم نمی آید آخرین بار کی به آنجا رفته ام و شاید هم اصلا نرفته باشم و یک عالم ذوق و خوشحالی صاحبخانه ها که غالبا دخترها یا عروسهای فامیل هستند و از دیدن من در خانه خودشان شوکه می شوند و قول می گیرند که سال دیگر هم حتما بروم (چون امیدی به زودتر رفتنم ندارند)!


از آمدن دختر عمه بزرگه به خانه مان که شوهرش چنان بلند و از ته دل قهقهه می زند که شیشه های خانه  می لرزد و ما هم بدون این که بدانیم مردها در مورد چه حرف می زده اند و داماد عمه به چه خندیده است از خنده رودبر می شویم و کلی خاطرات بچگیمان زنده می شود و دختر عمه هم دیگر مثل گذشته حرص نمی خورد و به شوهرش با اشارات چشم و ابرو چیزی نمی گوید! و چه قدر امسال برای آمدنشان لحظه شماری می کنم! 


خلاصه بهانه های ساده ای برای دوست داشتن نوروز دارم که اگر بخواهم همه را بنویسم طوماری طولانی خواهد شد. امیدوارم این حس قشنگ همیشه برای من بماند و برای هر کسی هم که اینجا را می خواند، چنین حسهای خوبی یا باشد و بماند یا به وجود بیاید و تمام نشود. لحظه هایتان پر از بهانه های ساده و قشنگ برای نفس کشیدن، عشق ورزیدن و زندگی کردن.


+ شاید یکی از دلایلی که باعث می شود من عید را دوست داشته باشم این است که برخلاف اکثر مردم، روابط فامیلی ما، چه با فامیل پدری و چه مادری، گرم و صمیمی است و از با هم بودن واقعا لذت می بریم. البته این وسط من کمی ناخلف از آب در آمده ام و آن قدر خودم را گرفتار کرده ام که ممکن است ماهها انها را نبینم، اما بقیه، در طول سال، دست کم هفته ای یک بار (و حتی خیلی هایشان هر روز) همدیگر را می بینند. خود من هم گاهی واقعا فامیل خونم می آید پایین و با شرکت در یکی از دورهمی های فامیلی که تماما به خنده های از ته دل و حرفهای ساده ی خودمانی می گذرد حالم خوب می شود. هیچ وقت یادم نمی آید در فامیل، قهرها یا بی خبریهای طولانی داشته باشیم.


+ یکی از کسانی که هر سال عید به یادش هستم، شوهر خدابیامرز عمه بزرگه است که یکی از بهترین خاطرات عیدانه کودکی ام را رقم زده است. آن وقتها خیلی کوچک بودم ولی هیچ وقت یادم نمی رود که هر  سال، یک شب از عید، ماشین اتوبوس مانندش را برمی داشت و می آمد خانه ما، بعد با هم می رفتیم خانه عمو میم، بعد خانه ی عمه ز و خلاصه همین طور می گشتیم و در هر خانه ای می رفتیم، موقع بیرون رفتن، صاحبخانه و خانواده هم با ما همراه می شدند و همگی خودمان را می چپاندیم در آن ماشین و با دختر و پسرهای عموها و عمه ها کلی بهمان خوش می گذشت و در نهایت حتی از خانه پسرعموهای بابا هم سردرمی آوردیم؛ کسانی که من هنوز هم زیاد نمی شناسمشان؛ چه برسد به آن روز! 


+ موقع تحویل سال، به طرز عجیبی اسم همه دوستان دنیای مجازی در ذهنم بود و برای همه دعا کردم. فکر نکنم حتی یک نفر هم از قلم افتاده باشد! =)



هنوزم اینجا برام نفس گیره!...
ما را در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 215 تاريخ : شنبه 5 فروردين 1396 ساعت: 8:23