بالاخره بعد از هزار و یک خواستنی که نتوانستن بود، امسال برای اولین بار نمایشگاه کتاب تهران را تجربه کردم؛ یک تجربه ی دوست داشتنی.
برای کسی که کتاب جزء لذتهای اصلی زندگی اش باشد، حتی قدم زدن میان این همه کتاب هم دلچسب است! آن قدر که هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته، دلش برای آن حال و هوای تنگ شود.
این که آن قدر کتاب دور و برت باشد که انگار زندگی چیزی جز همین کاغذهای دوست داشتنی نیست؛
این که ببینی همه کتابهایی که هیچ کجا پیدایشان نمی شد، یک جا دور هم جمع شده اند و انتظار تو را می کشند؛
این که این همه انتشارات را یکجا ببینی؛
این که هزاران هزار کودک و نوجوان و جوان و میانسال دور و برت باشند که همه شان کتابها را دوست دارند؛ (حتی اگر فقط خریدنشان باشد و نه خواندشان!)
این که یک روز کامل را فقط و فقط برای کتاب دیدن و کتاب خریدن بگذاری و هوایی را نفس بکشی که بوی کتاب می دهد؛
آن قدر لذت دارد که وقتی به شهرت برگشتی، احساس حوا را در زمان هبوط داشته باشی!!!!!! =)
+ عنوان این پست، مصرعی از آهنگ محسن چاوشی است که در طول راه در اتوبوس پخش می شد و به نظرم قشنگ آمد و مناسب!
برچسب : نویسنده : behappy1 بازدید : 244