هنوزم اینجا برام نفس گیره!

متن مرتبط با «گناه حضرت آدم و حوا» در سایت هنوزم اینجا برام نفس گیره! نوشته شده است

اوصیکم بالتلگرام

  • سلاااام... به قول لوس‌بازی‌های قدیمی: هنوزم کسی این‌جا رو می‌خونه؟!, ...ادامه مطلب

  • من و هم‌صحبتی اهل ریا... دورم باد!

  • بقیه بچه‌ها رفته بودن و ما دو تا هنوز دور میدون نقش جهان قدم می‌زدیم و گرم گفتگو بودیم. یه پالتوی چسبون قرمز پوشیده بود و موهای شکلاتیش، از زیر کلاه منگوله‌دار قرمزش رو صورتش ریخته بود و یه آرایش نسبتا غلیظ داشت. درست جلوی عمارت عالی‌قاپو رسید به این‌جای حرفش که از وقتی برای استخدام آموزش و پرورش دعوت به مصاحبه شده، دیگه تو پروفایل و جاهای دیگه، عکس بی‌حجاب از خودش نمی‌ذاره تا وقتی خرش از پل بگذره. گفت واسه تحقیقات محلی اسم منو داده و یه وقت لو ندم که چادری نیست و حجاب نداره. خندیدم و گفتم: الی فقط دعا کن به من زنگ نرنن که آینده‌ی شغلیت به باد فنا رفته! اینو به حالت شوخی گفتم ولی خودمم نمی‌دونستم اگه زنگ بزنن چی باید بگم؟ و لذا عمیقا آرزو کردم که زنگ نزنن. نزدن. الی هم استخدام شد. نمی‌دونم چه‌طور معلمیه ولی ۵_۶ ساله که داره کار می‌کنه. یادمه اون روزها فکر می‌کردم این سیستم با این وضع استخدام کردن‌ها، داره دورویی و تظاهر رو تو مردم تقویت می‌کنه و نمی‌ذاره خودشون باشن. حالا چرا یاد این قضیه افتادم؟! به خاطر رفتار خیلی از آدم‌ها تو این روزها و شنیدن و خوندن مداوم جملاتی مثل: هیچ‌کدوممون حال دلمون خوب نیست و حوصله یلدا نداریم... ببخشید تو این اوضاع دارم پست شاد می‌ذارم... من که دیگه اصلا حال و حوصله بیرون رفتن و دور همی ندارم... من آنفالوت می‌کنم چون تو خوشحالی... و.... می‌دونید؟ حس می‌کنم با ایحاد فشار عمومی روی آدم‌ها که: "باید غمگین باشید و همه تمرکزتون روی حوادث تلخ این روزها باشه و هیچ تفریح و خوشی و حتی بگو و بخند و دورهمی نداشته باشید" داریم مردم رو وادار به دورویی و خودشون نبودن می‌کنیم. چرا ما باید بابت شادی‌هامون از بقیه عذرخواهی کنیم؟ چرا باید وانمود کنی, ...ادامه مطلب

  • ششمین دیدار وبلاگی

  • از اون‌جایی که این دیدار، وبلاگی بود نه کانالی! ترجیح دادم این‌جا هم منتشرش کنم :) قرار بود ساعت ۹:۳۰ برسه. ولی تا نزدیک ظهر خبری ازش نبود. من تو غرفه‌ها گشت زدم و کتاب‌هایی که می‌خواستم رو گرفتم. ساعت ۱۲:۱۰ نشستم یه گوشه و نت رو روشن کردم. دیدم که ساعت ۱۰ واتساپ داده که: سلام "فکر کنم کتابها رو‌خریدی تموم کردی و ما هنوز تو راهیم با این راننده مردنی , ...ادامه مطلب

  • نگرانم ولی چه باید کرد...

  • شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید: <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align=""> بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ششمین دیدار وبلاگی

  • از اون‌جایی که این دیدار، وبلاگی بود نه کانالی! ترجیح دادم این‌جا هم منتشرش کنم :) قرار بود ساعت ۹:۳۰ برسه. ولی تا نزدیک ظهر خبری ازش نبود. من تو غرفه‌ها گشت زدم و کتاب‌هایی که می‌خواستم رو گرفتم. ساعت ۱۲:۱۰ نشستم یه گوشه و نت رو روشن کردم. دیدم که ساعت ۱۰ واتساپ داده که: سلام "فکر کنم کتابها رو‌خریدی تموم کردی و ما هنوز تو راهیم با این راننده مردنی , ...ادامه مطلب

  • یه نفس عمیق بکشید تا چالش رو بهتون بگم!

  • هر وبلاگی پشت صحنه‌هایی دارد!  کامنت‌های خصوصی رد و بدل می‌شود. رفاقت‌های یواشکی شکل می‌گیرد. قرار مدار گذاشته می‌شود. کامنت‌های خاص و گاهی مشکوکی می‌گیریم که هیچ وقت تاییدشان نمی‌کنیم. کامنت ناشناس خصوصی می‌گذاریم. مزاحم می‌شویم یا مزاحممان می‌شوند. درخواست‌های بی‌شرمانه می‌دهیم یا دریافت می‌ک, ...ادامه مطلب

  • خون (2)

  • دفترچه بیمه و برگه دستور پزشک را گذاشتم روی میز متصدی پذیرش و زل زدم بهش! همان طور که دفترچه را نگاه میکرد پرسید: «مجردی؟» گفتم: «بله». _ «شناسنامه همراهته؟» _ «نه.» _ «پس من از کجا بدونم مجردی؟ , ...ادامه مطلب

  • مقدمات + خواب (۵)!

  • 1. فاصله سنی آرمین با اولین خواهرزاده ها (سپهر و نرجس) حدودا شش سال بود. آرمین از این که در این سن کم دایی شده بود به خودش می بالید و به دوستانش فخر میفروخت؛ طوری که آنها به خواهرهایشان غر میزدند که چ, ...ادامه مطلب

  • خواب (6)

  • دو شب پیش من و نوشین و بابا، هر سه با هم خواب آرمین را دیدیم!  در خواب من، آرمین 5-6 ساله بود و  درست مثل بچگیهایش در حیاط خانه مادربزرگ، به همه جا سرک میکشید و سر حوض و گلدانها میرفت و برای خودش خوش , ...ادامه مطلب

  • آیا شما توانستید از سایت مجازی نمایشگاه کتاب تهران خرید کنید؟!

  • من بعد از انتخاب کتاب، وقتی میخوام تایید نهایی و پرداخت رو انجام بدم، سایت مثل خنگها زل میزنه تو چشمام و هیچ کاری نمیکنه! نمیفهمه میخوام براش پول بریزم!!!!, ...ادامه مطلب

  • تحمل غم تو منو دیوونه کرده...

  • ۱. اگه خود خدا منو برداره ببره اونجایی که تو هستی و بگه: "خودت ببین چقدر خوشحاله... ببین چقدر بهش خوش میگذره... ببین از همه چی راضیه... ببین اصلا ناراحتی نداره... ببین چه جوری هواشو دارم..." من جواب م, ...ادامه مطلب

  • تحمل غم تو منو دیوونه کرده (۲)

  • هندزفری در گوشم بود که حس کردم صدای زنگ در را شنیدم. هندزفری را بیرون آوردم و گوش دادم. صدایی نبود. میدانید اولین فکری که به ذهنم رسید چه بود؟ این که بروم گوشی ام را چک کنم شاید آرمین پشت در است و مثل, ...ادامه مطلب

  • تحمل غم تو منو دیوونه کرده (۳)

  • یه جور عجیبی همه چی منو یادش میندازه. حتی بهتاش پایتخت ۵ که تنها شباهتش به آرمین قدبلند بودنشه... اینجوریه که با سریال طنز هم  بغض میکنم و اشک تو چشمام حلقه میرنه , ...ادامه مطلب

  • تحمل غم تو منو دیوونه کرده (۴)

  • ۱. باید مشخصات اعضای خانواده را مینوشتم. نوشتم. اسم آرمین را هم نوشتم. با بغض. نوشتم ۲۱ سال دارد، تحصیلاتش فلان است، شغلش فلان، مجرد است و آخرین فرزند خانواده. نه میتوانستم اسمش را ننویسم نه میتوانستم, ...ادامه مطلب

  • یا خود خدا اصلا!

  • بچه ۵ ساله به مادرش گفته بود: میدونم چیزی که سنگینه میاد پایین و چیزی که سبکه میره بالا. خدا خیلی قدرتمنده. پس سنگینه. ولی چرا اون بالا بالاهاست و نمیاد پایین؟!, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها